جدول جو
جدول جو

معنی عنان ور - جستجوی لغت در جدول جو

عنان ور
(عِ وَ)
کنایه از سوارکار و ماهر در سواری است: شیخ ما گفت روزی همه عنان وران بر سر کوی بایزید رسیدند. (اسرارالتوحید ص 240)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نان خور
تصویر نان خور
کسی که دیگری زندگانی او را اداره می کند، کسی که نان دیگری را می خورد، عیال و اولاد شخص، خورندۀ نان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان کور
تصویر نان کور
نمک نشناس، حق ناشناس، نمک به حرام، بخیل، دون همت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
کسی که زندگانی زن و بچۀ خود را اداره می کند، سرپرست خانواده، نان بیار، کسی که برای خانواده ای نان ببرد
فرهنگ فارسی عمید
(عُنْ نا)
به شکل عناب. مانند عناب، به رنگ سرخ. به رنگ عناب:
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عناب وار از روی خون آلوده چین خیزد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِ اَ کَ)
که نان میخورد. خورندۀ نان. نان خورنده:
در خلد چگونه خورد آدم
آنجا چو نبود شخص نانخور.
ناصرخسرو.
، نانخوار. عیال. (از فرهنگ نظام). عیال و اولاد و بستگان. نوکر و خدمتکار و هر کس که معاش وگذران آن بر همت شخص باشد. (ناظم الاطباء). هر فرد از عائله که رئیس یا پدر و یا قائم مقام وی موظف به پرورش و نگاهداری اوست. هر فرد عائلۀ یک مرد مسؤول رزق عائلۀ خویش. هر یک از اهل و عیال. آنکه کفاف و تأمین معاشش با دیگری است:
نان دهانم بدین کله داری
نانخورانم بدان گنهکاری.
نظامی (هفت پیکر).
این بی نمکان که نانخورانند
در سایۀ من جهان چرانند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
حرام نمک، (از برهان قاطع) نمک بحرام، حق نشناس، (ناظم الاطباء)، ناسپاس، حق ناشناس،
- نان کور و آب کور، ناسپاس، (امثال و حکم)،
، مردم خسیس و بخیل و ممسک و دون همت، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، مرد لئیم و خسیس که گوئی هرگز نان را ندیده است، (فرهنگ نظام) (از فرهنگ رشیدی)، خسیس و بخیل و دون همت که نان آن را کس ندیده باشد، و آن را آب کور نیز گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، که نان رسان نیست، که از نان دادن مضایقه دارد، لئیم،
- امثال:
نانکور شنیده بودیم آب کور ندیده بودیم:
به مجلس تو رهی را شکایتی است شگرف
که سال سفله پدید آمد و زمان نان کور،
ناصرخسرو (از فرهنگ نظام)،
ز بس نان کور و کم سفره است دنیای دنی گوئی
بجای حمد تکبیر فنا خواندند بر خوانش،
ابراهیم ادهم (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در تداول، آنکه معاش اهل خانه را متحمل است. رئیس خانواده که معاش اعضای آن بعهدۀ اوست. پدرخانواده. شوهر. رئیس خاندان. متکفل معاش اهل بیت
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان:
نای است بی زبان بلبش جان فرودمند
بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد.
خاقانی.
ور کعبه چو من شدی زبان ور
وصف تو بدی بیان کعبه.
خاقانی.
، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) :
یکی گفت بر پایۀ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس.
نظامی.
، شاعر (آنندراج) :
لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم
منفعل ساخته ام فارسی و تازی را.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(بَخْ یَ / یِ)
که عنان زند. که لگام و دهانه زند، که رام و مطیع کند. که به اطاعت درآورد. که تسلیم کند:
کرشمه کردنی بر دل عنان زن
خمارآلوده چشمی کاروان زن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عِ قَ دَ)
که عنان چون سرنوشت و قضا استوار و مسلم دارد:
بر لاشۀ عجز برنهم رخت
تا رخش عنان قدر درآرم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 832)
لغت نامه دهخدا
(بَخْیَ / یِ)
آنکه عنان سوار را بکشد. (آنندراج). که عنان کشد. که عنان اسب کشیده دارد ایستادن را:
معجز عنان کش سخن توست اگرچه دهر
با هر فسرده ای به وفا همرکاب شد.
خاقانی.
، آهسته به راه رونده، سخن به تأمل گوینده. (آنندراج) ، که عنان از دست سوار بکشد. که عنان بستاند از دست سوار. سرکش. (ناظم الاطباء).
- عنان کش شدن، آهسته براه رفتن. (ناظم الاطباء).
- ، در کارها تأمل کردن و بتأنی کار کردن. (ناظم الاطباء).
- عنان کش کردن، کشیدن عنان به قصد ایستادن. توقف کردن.
- عنان کش نکردن، توقف نکردن. درنگ نکردن: چون از آنجا کوچ کردند تا به کنار کش عنان کش نکردند. (تاریخ جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(بَخْ یَ / یِ زَ)
آنکه عنان کسی را بگیرد. کنایه از بازدارنده از رفتن هم باشد. (از آنندراج). که عنان اسب به دست گیرد. که دوال دهانۀ اسب به دست گیرد. آنکه دست در عنان اسب کسی زند بقصد فرودآوردن یا داد خواستن:
چون شد آن روز غم عنانگیرش
رغبت آمد بسوی نخجیرش.
نظامی.
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنان گیر انصاف شاه آمدند.
نظامی.
جان عنان گیر سواریست که تا درنگری
از در دیده درون آید و تا دل برود.
وحشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ خوَرْ / خُرْ)
که عنان اسب در اختیار دارد. مجازاً سوارکار. ماهر در سواری. ماهر در به حرکت و جولان درآوردن اسب که هر چون خواهد آسان اسب را بدان سوی برد:
عناندار چون او ندیده ست کس
تو گویی که سام سوار است و بس.
فردوسی.
جهاندیده باید عناندار و بس
عنان و سپر بایدش یار و بس.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عُنْ نا بِ تَ)
کنایه ازانگشتان محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، کنایه از لب معشوق باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنان کش
تصویر عنان کش
آهسته رو آن که عنان سوار را کشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نانکور
تصویر نانکور
نمک نشناس، بخیل و دون همت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناب تر
تصویر عناب تر
چیلان تر، انگشت دلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
سرپرست خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نان خورد خورنده نان درخلد چگونه خورد آدم آنجاچو نبود شخص نان خورد (ناصرخسرو)، روزی خواروظیفه خور: نان دهانم بدین کله داری نان خورانم بدان گنهکاری. (نظامی)، افراد عایله ای که تحت تکفل یک تن هستند: من پیرمرد و تن بیمارکه هشت سرنان خوردارم
فرهنگ لغت هوشیار
حق ناشناس، ممسک بخیل: ازبرای آب چون خصمش شدند آب کور و نان کورایشان بدند. (مولوی امثال و حکم دهخدا)
فرهنگ لغت هوشیار
کندرو بطی السیر بطی الحرکه: ... زیرا که فرودین سبکروتر بود و بگرانروتر همی رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان ور
تصویر زبان ور
سخنور، سخنگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناندار
تصویر عناندار
ماهر در سواری، آنکس که عنان اسب در اختیار دارد، سوارکار
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که میکوشد تادرآمد مردم را از بین ببرد وراه عایدی ونفع آنان را سد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان بر
تصویر نان بر
((بُ))
کسی که باعث قطع شدن درآمد دیگران می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
((وَ))
سرپرست خانواده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان کور
تصویر نان کور
حق نشناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان خور
تصویر نان خور
((خُ))
زن و فرزند، کسی که تحت سرپرستی می باشد
فرهنگ فارسی معین
اولاد، عیال، وظیفه خور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان چلندر نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
کدام ور، کدام سو
فرهنگ گویش مازندرانی