که نان میخورد. خورندۀ نان. نان خورنده: در خلد چگونه خورد آدم آنجا چو نبود شخص نانخور. ناصرخسرو. ، نانخوار. عیال. (از فرهنگ نظام). عیال و اولاد و بستگان. نوکر و خدمتکار و هر کس که معاش وگذران آن بر همت شخص باشد. (ناظم الاطباء). هر فرد از عائله که رئیس یا پدر و یا قائم مقام وی موظف به پرورش و نگاهداری اوست. هر فرد عائلۀ یک مرد مسؤول رزق عائلۀ خویش. هر یک از اهل و عیال. آنکه کفاف و تأمین معاشش با دیگری است: نان دهانم بدین کله داری نانخورانم بدان گنهکاری. نظامی (هفت پیکر). این بی نمکان که نانخورانند در سایۀ من جهان چرانند. نظامی
که نان میخورد. خورندۀ نان. نان خورنده: در خلد چگونه خورد آدم آنجا چو نبود شخص نانخور. ناصرخسرو. ، نانخوار. عیال. (از فرهنگ نظام). عیال و اولاد و بستگان. نوکر و خدمتکار و هر کس که معاش وگذران آن بر همت شخص باشد. (ناظم الاطباء). هر فرد از عائله که رئیس یا پدر و یا قائم مقام وی موظف به پرورش و نگاهداری اوست. هر فرد عائلۀ یک مردِ مسؤول رزق عائلۀ خویش. هر یک از اهل و عیال. آنکه کفاف و تأمین معاشش با دیگری است: نان دهانم بدین کله داری نانخورانم بدان گنهکاری. نظامی (هفت پیکر). این بی نمکان که نانخورانند در سایۀ من جهان چرانند. نظامی
حرام نمک، (از برهان قاطع) نمک بحرام، حق نشناس، (ناظم الاطباء)، ناسپاس، حق ناشناس، - نان کور و آب کور، ناسپاس، (امثال و حکم)، ، مردم خسیس و بخیل و ممسک و دون همت، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، مرد لئیم و خسیس که گوئی هرگز نان را ندیده است، (فرهنگ نظام) (از فرهنگ رشیدی)، خسیس و بخیل و دون همت که نان آن را کس ندیده باشد، و آن را آب کور نیز گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، که نان رسان نیست، که از نان دادن مضایقه دارد، لئیم، - امثال: نانکور شنیده بودیم آب کور ندیده بودیم: به مجلس تو رهی را شکایتی است شگرف که سال سفله پدید آمد و زمان نان کور، ناصرخسرو (از فرهنگ نظام)، ز بس نان کور و کم سفره است دنیای دنی گوئی بجای حمد تکبیر فنا خواندند بر خوانش، ابراهیم ادهم (از فرهنگ نظام)
حرام نمک، (از برهان قاطع) نمک بحرام، حق نشناس، (ناظم الاطباء)، ناسپاس، حق ناشناس، - نان کور و آب کور، ناسپاس، (امثال و حکم)، ، مردم خسیس و بخیل و ممسک و دون همت، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، مرد لئیم و خسیس که گوئی هرگز نان را ندیده است، (فرهنگ نظام) (از فرهنگ رشیدی)، خسیس و بخیل و دون همت که نان آن را کس ندیده باشد، و آن را آب کور نیز گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، که نان رسان نیست، که از نان دادن مضایقه دارد، لئیم، - امثال: نانکور شنیده بودیم آب کور ندیده بودیم: به مجلس تو رهی را شکایتی است شگرف که سال ْ سفله پدید آمد و زمان ْ نان کور، ناصرخسرو (از فرهنگ نظام)، ز بس نان کور و کم سفره است دنیای دنی گوئی بجای حمد تکبیر فنا خواندند بر خوانش، ابراهیم ادهم (از فرهنگ نظام)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان: نای است بی زبان بلبش جان فرودمند بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد. خاقانی. ور کعبه چو من شدی زبان ور وصف تو بدی بیان کعبه. خاقانی. ، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) : یکی گفت بر پایۀ دسترس زبان ورتر از تازیان نیست کس. نظامی. ، شاعر (آنندراج) : لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم منفعل ساخته ام فارسی و تازی را. ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
آنکه عنان سوار را بکشد. (آنندراج). که عنان کشد. که عنان اسب کشیده دارد ایستادن را: معجز عنان کش سخن توست اگرچه دهر با هر فسرده ای به وفا همرکاب شد. خاقانی. ، آهسته به راه رونده، سخن به تأمل گوینده. (آنندراج) ، که عنان از دست سوار بکشد. که عنان بستاند از دست سوار. سرکش. (ناظم الاطباء). - عنان کش شدن، آهسته براه رفتن. (ناظم الاطباء). - ، در کارها تأمل کردن و بتأنی کار کردن. (ناظم الاطباء). - عنان کش کردن، کشیدن عنان به قصد ایستادن. توقف کردن. - عنان کش نکردن، توقف نکردن. درنگ نکردن: چون از آنجا کوچ کردند تا به کنار کش عنان کش نکردند. (تاریخ جهانگشای جوینی)
آنکه عنان سوار را بکشد. (آنندراج). که عنان کشد. که عنان اسب کشیده دارد ایستادن را: معجز عنان کش سخن توست اگرچه دهر با هر فسرده ای به وفا همرکاب شد. خاقانی. ، آهسته به راه رونده، سخن به تأمل گوینده. (آنندراج) ، که عنان از دست سوار بکشد. که عنان بستاند از دست سوار. سرکش. (ناظم الاطباء). - عنان کش شدن، آهسته براه رفتن. (ناظم الاطباء). - ، در کارها تأمل کردن و بتأنی کار کردن. (ناظم الاطباء). - عنان کش کردن، کشیدن عنان به قصد ایستادن. توقف کردن. - عنان کش نکردن، توقف نکردن. درنگ نکردن: چون از آنجا کوچ کردند تا به کنار کش عنان کش نکردند. (تاریخ جهانگشای جوینی)
آنکه عنان کسی را بگیرد. کنایه از بازدارنده از رفتن هم باشد. (از آنندراج). که عنان اسب به دست گیرد. که دوال دهانۀ اسب به دست گیرد. آنکه دست در عنان اسب کسی زند بقصد فرودآوردن یا داد خواستن: چون شد آن روز غم عنانگیرش رغبت آمد بسوی نخجیرش. نظامی. تظلم کنان سوی راه آمدند عنان گیر انصاف شاه آمدند. نظامی. جان عنان گیر سواریست که تا درنگری از در دیده درون آید و تا دل برود. وحشی (از آنندراج)
آنکه عنان کسی را بگیرد. کنایه از بازدارنده از رفتن هم باشد. (از آنندراج). که عنان اسب به دست گیرد. که دوال دهانۀ اسب به دست گیرد. آنکه دست در عنان اسب کسی زند بقصد فرودآوردن یا داد خواستن: چون شد آن روز غم عنانگیرش رغبت آمد بسوی نخجیرش. نظامی. تظلم کنان سوی راه آمدند عنان گیر انصاف شاه آمدند. نظامی. جان عنان گیر سواریست که تا درنگری از در دیده درون آید و تا دل برود. وحشی (از آنندراج)
که عنان اسب در اختیار دارد. مجازاً سوارکار. ماهر در سواری. ماهر در به حرکت و جولان درآوردن اسب که هر چون خواهد آسان اسب را بدان سوی برد: عناندار چون او ندیده ست کس تو گویی که سام سوار است و بس. فردوسی. جهاندیده باید عناندار و بس عنان و سپر بایدش یار و بس. فردوسی. هزاران پس پشت او سرفراز عناندار با نیزه های دراز. فردوسی
که عنان اسب در اختیار دارد. مجازاً سوارکار. ماهر در سواری. ماهر در به حرکت و جولان درآوردن اسب که هر چون خواهد آسان اسب را بدان سوی برد: عناندار چون او ندیده ست کس تو گویی که سام سوار است و بس. فردوسی. جهاندیده باید عناندار و بس عنان و سپر بایدش یار و بس. فردوسی. هزاران پس پشت او سرفراز عناندار با نیزه های دراز. فردوسی